متاسفانه آقای ربیعی توانایی کارکردن را از دست داد و علی کوچولو داستان که دیگه برای خودش مردی شده بود مجبور شد رشته مورد علاقه اش را رها کرده و دوباره از صفر همه زندگی را برای خودش و خانواده کوچکش بسازه و هرکاری از دستش برمیاد برای پدر مادرش انجام بده….

در یک روز سرد پاییزی علی کوچولو در یک خانواده مرفه به دنیا اومد. علی تنها فرزندخانواده ربیعی بود و هیچ کم و کاستی نداشت. روز ها و سال ها گذشت تا علی کوچولو دانشجو شد ُ در رشته گرافیک که بسیار مورد علاقه اش بود مشغول تحصیل شد. همه چیز داشت خوب پیش می رفت تا اینکه خط تولید کارخونه دچار مشکل شد و چندین ماه کارخونه تعطیل و طلبکارها پشت سرهم پیداشون می شد.
خانوده سه نفره ربیعی مجبور شدن همه دار و ندارشون و حتی کارخونه ُ بفروشن و طلب و بدهیارو بدن. روز آخر که می خواستن کارخونه ُ تحویل صاحب جدید بدن، آقای ربیعی بالای پشت بام داشت به دسترنج اینهمه سال خود نگاه می کرد که سرش گیج رفت و افتاد.